سال 1391 شمسی است. در
سرزمین مان – ایران – قدکوتاهان حکومت می کنند. هنوز هم «معیارهای سنجش، بر مدار صفر سفر می کنند» و عفریتِ
پیرِ فرتوت، بر مدارِ نفرت و جهل، فرمان می راند!
تنها چیزی که از تاریخ کهن دانائیِ
این خاک مانده است؛ پژواک صداهای دانائی است و یاد مردان و دوران های "عاشقی"! با به خاک کشیده شدن هر انسان آرزومند فورانی از صداهای در
گلومانده اش بر فراز خاک سرد – با شکوه وعظمتی بیش از قبل – خود را به ذهن علیل
خاک تحمیل می کند و یادآور ضرورت پرواز است که «پرنده مردنیست!»
حق با فروغ است: «از
پیامبران و پیشروان تاریخ کهن فقط "صدا، صدا و صدا" مانده است.» که
هرلحظه ما را به امید ادامهء راه فرا می خواند. وچون خوب می نگرم تنها ارتباط موجود
و سالم بین من و تو پژواک این صداست!
حس غریبی است ارتباط من و
تو، من و نوشته های تو، من و فیلم هایی که تو ساخته ای و در نهایت وقتی این ارتباط به دانایی
من می افزاید – در آخرین فرآیند – تبدیل به یک "صدا" در درون می شود و سپس به مجموعهء هستی من افزوده می شود.
بر آنم که این تنها راهِ جذب
تو در من و افزون شدن من در تو – این صدا – را باید شناخت، پژواک طنین آن را باید رهبری
کرد تا به سمفونی "حیاتِ امروز مان در جامعهء مدنی" تبدیل شود. جائی که
باور داشته باشیم که "همدلی" بزرگترین سرمایهء انسانهاست.
اگر بپذیریم که
"همدلی" همان بخشی از "هم زبانی" است که به صدای درون ما
تبدیل می شود. پیمودنِ بقیهء راه سهل ممتنع خواهد بود. مگر نه این است که تمامی
راه ها برای رسیدن به "اقدام مشترک" از این "همدلی" آغاز می
شود، نیرو می گیرد و مسیر پرواز را معین می کند؟
«دولتِ صدا» طرح ایدهء پرواز
است. من به تو گوش می دهم. تو به من گوش می دهی و حاصل کار آن است که من و تو وجوه
مشترک بیشتری برای عجین شدن اندیشه هایمان و تنیده شدن آرزوهایمان در هم پیدا می
کنیم و یا باسیقل جدل اندیشه می سازیم.
مگر نه این است که گرانبهاترین
و با ارزشترین "الماس" ها، از یک چنین ساختارفیزیکی، در چیده شدن ملوکول
هایشان کنار هم، برخوردارند؟
"دولتِ صدا"
انکشاف "الماس" مدنیت ما است! که می توانیم از نو بازسازیش کنیم!
پس! ای دوست! صدایت را به من برسان و به صدای من گوش بسپار!
تا طرحی نو دراندازیم و دولتِ ادارهء جامعه مدنی خودمان را تشکیل دهیم.
20 آبان 1391
(شعر فروغ برای بیان آنچه می خواهم معرفی کنم؛ یک اعجاز است!)
تنها صداست که می ماند!
چرا توقف کنم، چرا؟
پرندهها به جستجوی جانب آبی رفتهاند. افق عمودی است؛ افق عمودی است و حرکت، فوارهوار! و در حدود بینش: سیارههای نورانی میچرخند.
زمین در ارتفاع به تکرار میرسد؛ و چاههای هوایی: به نقبهای رابطه تبدیل میشوند!
و روز وسعتی است که در مخیلهی تنگ کرم روزنامه نمیگنجد!
چرا توقف کنم؟
راه از میان مویرگهای حیات میگذرد! کیفیتِ محیطِ کِشتیِ زِهدانِ ماه سلولهای فاسد را خواهد کشت! و در فضای شیمیایی بعد از طلوع - تنها صداست - صدا که جذب ذرههای زمان خواهد شد! چرا توقف کنم؟
چه میتواند باشد مرداب؟
چه میتواند باشد جز جای تخمریزی حشرات فساد؟ افکار سردخانه را جنازههای بادکرده رقم میزنند.
نامرد، در سیاهی، فقدانِ مردیاش را پنهان کرده است! و سوسک... آه! وقتی که سوسک سخن میگوید. چرا توقف کنم؟
همکاری حروف سربی بیهوده است. همکاری حروف سربی، اندیشهی حقیر را نجات نخواهد داد!
من از سلالهی درختانم. تنفس هوای مانده ملولم میکند!
پرندهای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم!
نهایتِ تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن! به اصل روشن خورشید و ریختن به شعور نور!
طبیعی است که آسیابهای بادی میپوسند. چرا توقف کنم؟
من خوشههای نارس گندم را به زیر پستان میگیرم و شیر میدهم.
صدا، صدا، تنها صدا - صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن - صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک! صدای انعقاد نطفهی معنی؛ و بسط ذهنِ مشترک عشق - صدا، صدا، صدا - تنها صداست که میماند!
در سرزمین قدکوتاهان: «معیارهای سنجش، همیشه بر مدار صفر سفر کردهاند». چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت میکنم و کار تدوینِ نظامنامهیِ قلبم کارِ حکومتِ محلیِ کوران نیست.
مرا به زوزهی دراز توحش در عضو جنسی حیوان چه کار؟ مرا به حرکت حقیر کرم در خلأ گوشتی چه کار؟
مرا تبار خونی گلها به زیستن، متعهد کرده است! تبار خونی گلها، میدانید؟
پرندهها به جستجوی جانب آبی رفتهاند. افق عمودی است؛ افق عمودی است و حرکت، فوارهوار! و در حدود بینش: سیارههای نورانی میچرخند.
زمین در ارتفاع به تکرار میرسد؛ و چاههای هوایی: به نقبهای رابطه تبدیل میشوند!
و روز وسعتی است که در مخیلهی تنگ کرم روزنامه نمیگنجد!
چرا توقف کنم؟
راه از میان مویرگهای حیات میگذرد! کیفیتِ محیطِ کِشتیِ زِهدانِ ماه سلولهای فاسد را خواهد کشت! و در فضای شیمیایی بعد از طلوع - تنها صداست - صدا که جذب ذرههای زمان خواهد شد! چرا توقف کنم؟
چه میتواند باشد مرداب؟
چه میتواند باشد جز جای تخمریزی حشرات فساد؟ افکار سردخانه را جنازههای بادکرده رقم میزنند.
نامرد، در سیاهی، فقدانِ مردیاش را پنهان کرده است! و سوسک... آه! وقتی که سوسک سخن میگوید. چرا توقف کنم؟
همکاری حروف سربی بیهوده است. همکاری حروف سربی، اندیشهی حقیر را نجات نخواهد داد!
من از سلالهی درختانم. تنفس هوای مانده ملولم میکند!
پرندهای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم!
نهایتِ تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن! به اصل روشن خورشید و ریختن به شعور نور!
طبیعی است که آسیابهای بادی میپوسند. چرا توقف کنم؟
من خوشههای نارس گندم را به زیر پستان میگیرم و شیر میدهم.
صدا، صدا، تنها صدا - صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن - صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک! صدای انعقاد نطفهی معنی؛ و بسط ذهنِ مشترک عشق - صدا، صدا، صدا - تنها صداست که میماند!
در سرزمین قدکوتاهان: «معیارهای سنجش، همیشه بر مدار صفر سفر کردهاند». چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت میکنم و کار تدوینِ نظامنامهیِ قلبم کارِ حکومتِ محلیِ کوران نیست.
مرا به زوزهی دراز توحش در عضو جنسی حیوان چه کار؟ مرا به حرکت حقیر کرم در خلأ گوشتی چه کار؟
مرا تبار خونی گلها به زیستن، متعهد کرده است! تبار خونی گلها، میدانید؟
فروغ فرخزاد
از كتاب ایمان بیاوریم به آغاز
فصل سرد
No comments:
Post a Comment