Thursday, December 20, 2012

سی وسه سال در راه سبز شدن! (سبز شدن!«مهمترین وظیفه و مطالبهء تاریخی است»!) و... چرا برای همه در این کارزار بقدر کافی جا هست؟






فراز اول:

 روایت حمید مصدق – شاعر – از تجربهء انقلاب 57، ( باهم بخوانیم ) 

«من با بطالت پدر  هرگز بیعت نمیکنم»
سفر دوم

حمید در این قطعه سنفونی ای  از امید و عشق را به تصویر می کشد. که با هزاران آرزویِ بهروزی در پیروزی انقلاب 57 ، ریتم می گیرد. امید را به عرش می برد و به توهم و نادانی آلوده می شود؛

هنگام، هنگامهء سفر بود؛
 اینک توهمی؛ کالوده می کند،سرچشمه زلال تفاهم را.

 ای آفتابِ پاکِ صداقت! در من غروب کن.
ای لفظ ها! چگونه چنین ساده و صریح؛ مفهوم دیگری را، با واژه های کاذب مغشوش؛ تفسیر می کنید ؟
دیگر به آن تفاهم مطلق، هرگز نمی رسیم!
و دست آرزو، با این سموم سرد تنفر که می وزد؛
دیگر شکوفه های عشق و شهامت را، ازشاخسارِ شوق نمی چیند.

او شاهد فرسنگ ها فاصله است، حیران در مقابلِ وقاهتِ پیرِ فرتوتِ بد اندیشی که بر آن مستقر شده است.

افزون شوید بین من و او؛ 
 - گرد غبارهای کدورت -  فرسنگها ی فاصله، افزونتر!
اکنون لبخند خنجری ست،  آغشته، زهرناک!  و اشک؛  اشک، دانهء تزویر زندگی ست!
آیا،  هنگام نیست؟ که دیگر، دلالهء وقیحِ  هیزم کش نفاق؛  این پیر زال راندهء وامانده؛ در دادگاهِ عشق،  به قصد اعتراف نشیند ؟
یا این جغد شوم سوی عدم بال و پر زند!  در عمق اعتکاف نشیند؟
ناظر سالهای سختِ بر باد رفتنِ آرزوها در دههء 60 هست؛

من شاهد فنای غرور رود؛ در ژرفنای تشنه مردار
و ناظر وقاحت کفتار بوده ام،  کفتارِ پیرِ مانده ز تدبیری! 
و شاهد شهادت شیری - در بند -!  و خستهء زنجیری!
 
دیدم. تهدید؛ شورِ شعله های شهامت را، مرعوب می کند!
 
و همچنان،  که سمِ گرازان تیزرو، رویای پاک باکرگی را،  به ذهن برف،  منکوب می کند!

می پذیرم که قلب حمید طاقتِ خون ریختهء داریوش فروهر و پروانه را نکرد.( اول آذر) و تحمل دیدن جسم شکنجه شده و بی جان پوینده و مختاری را نداشت (12 و 18آذر )، و ما را با تمام آنچه نتوانستیم به او و مردمش ارزانی داریم، ترک کرد.(7 – 8 آذر 77) و می خوانیم؛

ای کاش آن حقیقت عریان محض را، هرگز ندیده بودم!

 
دیدم که بی دریغ -  با رشته فریب - این رقعه؛ زندگیم کوک می خورد!

 
ولی می توانم به عهدی که با آخرین کلام این شعر ما را به آن فرا خوانده است. مومن باشم:

داناییم به ناتوانی من افزود!
 
دیدم که آن حقیقتت عریان، ز چشم من، مکتوم مانده بود! در زیر چشم باز من - اما همیشه کور -
 
در شهرهای پاک مقدس،  در شهرهای دور، دیو و فرشته وعده دیدار داشتند!
دیدم که رود، رود که یک روز پاک بود؛ اینک در استحاله سیال خویش،  تسلیم محض پهنه مرداب می نمود!
و می توانم وضعیت امروز ما ن را در کلام او پیدا کنم؛

کو یک خنده یک تبسم زیبا،  یک صوت صادقانه یک آوای بی ریا ؟
آری چه کرد باید؟
 
با دسته های خنجر پیدا از آستین،  لبخندها فریب و مهربان صدایی - اگر هست در زمین -  سوز نوای زمزمه جویبارهاست!
وصدای حمید را بشنوم که ما را به صداقت با خودمان می خواند:

آیینه را به خلوت خود بردم؛  آیینه روشنایی خود را؛  در بازتاب صادق این روح خسته دید!
 
اما!  تو در درون آینه می بینی؛  نقش خطوط خسته پیشانی؛ پیری، شکستگی و پریشانی!
 
آیینه ها دروغ نمی گویند!  و من؛  آن قدر صادقم که صداقت را -  چون آبهای سرد، گوارا،  با شوق در پیاله مسگون صبح نوشیدم!

از بیم ها و نا امیدیِ بر باد رفتنِ تمامی تلاشها در «قبول بدلی بودن انقلاب 57 » ( که 33 سال هست، بسیارِ ازما، این بیم را – هنوز- با خود حمل می کنیم) آگاهمان می کند؛

و بیم من همه این بود که مباد! تندیس دستپرور من،  در هم شکسته گردد!
و بیم من همه این بود که مباد! روزی به ناگه از سرانگشت پرسشی، عریان شود حقیقت تلخی که هیچگاه، پنهان نمانده بود!
و بیم داشتم؛  ویران کند، تمامی ایمان به عشق را؛  که روزی آن مترسک جالیز؛  در من نشانده بود!

و تنها راه چاره را «جوشیدنِ چشمه های جاریِ نوری می یابد که از جنس عشق خواهد بود!» و اینکه نباید دوباره اجازه داد «آفتاب روشن عشق ما در شط خون بنشیند!» و «تسلیم لجهء جنون شود.»

و من!  افسوس می خورم که چرا و چگونه چون؟!  آن آفتاب روشن؛  آن نور جاری جوشان عشق من؛  در شط خون نشست!
در لجه جنون!

برآنم که آزموده را آزمودن خظاست! و تنها راه چارهء امروز ما «جوشیدنِ چشمه های جاریِ نوری  از جنس عشق است!» و نباید دوباره اجازه داد «آفتاب روشن عشق ما در شط خون بنشیند!» و «تسلیم لجهء جنون شود.»


فراز دوم:

"وحدتِ وجود" و اندیشهء حقیرِ "آن روی سکه":

سالها هست که ما ایرانیان – شاید بخاطر استبداد از قدیم – به جزیره های جدا از هم تبدیل شده ایم. یکی از باورهای غلط در میان ما "خوب و بد" ویا "سیاه و سفید" کردن پدیده هاست. – جنس پدیده زیاد، فرقی نمی کند! –

از فعل تا فاعلِ "فردی"، تا کنش و واکنشِ "اجتماعی"، قاعدهء مرسوم آن است که:
-          « حق در جانبی است که من در آن جانب هستم»
-          و البته «باطل در جانب روبروست»؟!
برآنم که این بزرگترین "دروغی" است که جماعتی یا ملتی می توانسته اند در یک تاریخ حداقل 250 ساله ، خودشان به خودشان تحویل بدهند و از مفتخری این "دروغ" بر خود ببالند.

برآنم که باید بپذیریم که:

-           اگر یک  "سکه" داریم،
-           تمامی دارائی ما همین مقدار است!
-          باید پذیرفت! یک "سکه" همهء دارائی ماست!
-          می توانیم با این سکه «ریشهء درختی را بیاندازیم»؟
-          البته بله!
-          می توانیم با این سکه «نهال درختی را هم بکاریم»؟
-          البته که بلی!... خوب؟!
-          دوست! عزیز! برادر! خواهر!
-          اگر همین یک سکه تمام دارائی ما هست!؟
-          و اگر ما می توانیم با آن هر کاری که بلدیم، انجام بدهیم!؟
-          چه فرقی می کند؟ «کدام روی سکه نقش من یا تو را دارد؟»
-          یکی از ما!
-          «شاه ، خمینی، شکجه گر، دانا و یا نادان (من یا تو)»
-          حداکثر می توانیم! «یکی از دو روی این سکه باشیم!»
-          و...«هستیم»!
-          نیست؟!
-          چه افتخاری دارد؟ که من یا تو «یک روی این سکه را مقدس و روی دیگر را شیطان بدانیم»؟!
-          سکه ما؛ "همین" یک سکه است.
روزی باید قبول کنیم که جمع جبری "شخصیت" و "خرد" اجتماعی ما تنها عاملی است که می تواند "ارزش یا بهای مبادله ای" سکه ما را در تبدیل به پول رقیب خارجی معین نماید. ولاغیر!

می خواهم خوانندهء این متن در خلوت خودش به آیینهء روبروی "ذهن خود" نگاه کند! اگر کسی "پلیدیی" در رقیبی سراغ دارد و "جرئی" از همان  "پلیدی" را در جسم و جان خود نمی بیند. می تواند این نوشته را کناری گذاشته به دیوار روبرو و یا آیینه ای نزدیک دقیقه ای – خیره – نگاه کند و مطلب را از "فراز 2" از نو بخواند.
مطمئن هستم اگر خواننده ای "نیکی" مطلق خود را نمی تواند با "پلیدی" رقیب به اشتراک بگذارد. از خواندن ادامهء این یادداشت "هیچ" – تاکید می کنم – "هیچ!" استفاده ای نخواهد کرد!


فراز سوم:

این "سبز" این "سبز بی دریغ"!
سبز یعنی ترکیب مرکبی از آب و خاک، وقتی که واجد حیات می شود!

(کسی اعتراض دارد؟!)


واما... متن:

دوستان مهربانِ زیادی سئوال می کنند که چرا از «جنبش سبز مردم ایران» می نویسم. چرا معتقدم: «سبز تنها نشانهء "حیات" است که لیاقت پرچم شدن را دارد»؟ و چرا حاضر نیستم این نشانه را به "مصادرهء به مطلوب" به دیگری واگذار کنیم؟

"نشان سبز" را واجدو بیانگرِ «نه! به نفرت و کینه؛ قبول واقعیت های زندگی؛ بله! برای ادامهء حیات» می بینم!
نشانی که می گوید "واقعیت های زندگی" تنها داشته هائی است که قرار است ما! آن را با همدیگر تقسیم کنیم.
( تفاوت های رنگ، ملیت، قوم، دین و فرهنگ به تنهائی واجد هیچ تفاوتی در این معامله نمی تواند باشد!)
و اینکه، برای همهء ما در این کارزار، به قدر کافی جا هست.     

برآنم! تجربهء بیش از دویست سال فنا و ستم کافی هست تا قبول بکنیم. که:

-          "لجهء جنون " فرزندِ نفرت و کینه ای است! که باید  "تعطیل" شود.( حق یا باطلی در یکی از دو رویِ "هیچ سکه ئی" وجود ندارد!)
-          "جمع جبری ما" از پائین تا بالا، از نادان تا دانا، از جاهل تا عاقل تنها چیزی است که می تواند «عاملِ تعیین ارزشِ "سکهء وجود" ما باشد»؛
-          "احترام به زندگی" ، پویایی در ارتقاء آن و تلاش در تداوم حفظ محیط زیست برای نسل بشر، 
  -  "یعنی"  «سبز شدن!» -  مهمترین وظیفهء ماست!


توضیح بیشتر اینکه: (زهرا رهنورد، میرحسین موسوی، مهدی کروبی، فائزه هاشمی، علیرضا رجائی، مصطفی تاجزاده و باقی دوستان دربند را، همراهانِ صدها انسان شریف در درونِ صفوفِ لشکرِ مبارزه ای که همین الان در سنگرهای نبردی نابرابر  "صبورانه" و تنها با "مسالمت جویی" برای حق حیات انسانِ ایرانی تلاش می کنند، می دانم! انها را قائل به سبزی در اندیشه و عمل یافته ام! و سبزبودن در دین باوریِ ایشان را جزئی از "سبزی حیات" می دانم! و نه برعکس آن!)

No comments:

Post a Comment